شعری حقیر، تقدیم به دلهای بزرگ شما دوستان...
غریبیَم به که گویم، که یار هم تنهاست
بیا بیا مه تابان، بهار هم تنهاست
برای آینه بودن، دلی نمانده دگر
به روی آینه هامان، غبار هم تنهاست
به راه کوی دل تو، سواره در سفرم
به قصد دیدن رویت، سوار هم تنهاست
بگفته ام به دل خود، حدیث شرح وصال
در این روایت ماتم، نگار هم تنهاست
به تیر چشم سیاهت، چه خوش زدی صیدت
کنار چشمه ی چشمت، شکار هم تنهاست
به گیسوان تو مرغ خیال ما محصور
در اوج بی کسی ما، حصار هم تنهاست
به سوی تو به شمال و جنوب، راهم نیست
نگاه ما به یمین و یسار هم تنهاست
نوای نام تو ناقوس نای ما گشته
کنار نای گرفته،سه تار هم تنهاست...
میم و حا...
نظرات شما عزیزان: